هوووورا مهدكودك!
بعداز ماجراهايى كه پيش اومد و برنامه سفرمون تصميم گرفتيم بگذاريمت مهد كودك!!!خيلى مردد بودم ،مطمئن نبودم كار درستى مى كنم اين كه هنوز سه سالت نشده و کامل صحبت نمی کنی و....از دكتر روانشناس مشاوره گرفتم و اون هم با بررسى دقيق موضوع ،خواست كه حتمااين كار رو انجام بدم.
اين شد كه تحقيقات من براى انتخاب مهد مناسب براى شما خانوم گل شروع شد هر مهدى يه مشكلى داشت يكى شلوغ بود ،يكى ديگه از مربي اش خوشم نيومد اون يكى اموزشى بود كه من دلم نمى خواست هيچ اموزش مشخصى داشته باشه فقط بازى بازى وبازى.اخه اموزش زبان براى ناناز من كه هنوز درست فارسي هم حرف نمى زنه چه لزومى داره؟؟؟؟؟يه مهد رفتم كه خيلى هم معروف بود همون اول كار يه خانومى اومد دستتو گرفت كه ببره پيش بچه ها البته با حضور مامانى ولى بلافاصله عقب نشينى كردى وديگه از تو بغل من پايين نيومدى که نیومدی انگارى احساس خطر كرده بودى!!!!!
تا اينكه مامان وندا جون وهانا جون مهد هانا جون رو به من پيشنهاد كردن ومن هم رفتم ومهد رو ديدم كودكستان نقلی تروتميزى كه بچه هاى زير سه سال هم نگه مى دارن با کادری دلسوز و البته بسیار خوش اخلاق.
و چيزى كه خيلى برام خوشايند بود سيستم اموزشى كودكستان بود كه بر اساس سيستم شناختى كار مى كرد روزهاى اول كه رفتيم من وتو جفتمون نشستيم روى مبل هاى اتاق مديريت وهيچ كس هم كارى به تو نداشت كه بخواد ببرتت پيش بقيه بچه ها، فقط سروصداى شاد بچه ها ميومد.يه اسباب بازى برات اوردن كه همون جا پيش من بازى كنى !روز بعد بازم با اسباب بازى بازى كردى ولى سروصداهاتو رو حسابى كنجكاو كرده بود كه برى ببينى چه خبره؟يواشكى از اتاق رفتى بيرون وزود برگشتى ببينى من هنوز سر جام نشستم يانه ؟ بعد چند روز مرتب محدوده وارسى اتاقهارو افزايش مى دادى در عين حال كه دائما هم من رو زير نظر داشتى رييس !كه مبادا برم وتو خوشگله رو جا بذارم!!!!!يك هفته اى گذشت ديگه به همه سوراخ سمبه هاى مهد اشنا شده بودى ومربى خوش اخلاقت همه جا همراهيت مى كرد حالا من اومدم وبهت گفتم كه مى خوام برم و زود برمى گردم مى برمت .با خوشحالى قبول كردى وبا من خداحافظي كردى ومن رفتم .البته تو ماشين نشستم يك ساعتى وبرگشتم .خيلى خوب مهد رو پذيرفتى و اين يكى از اصول سيستم شناختى مهد بود بدون اجبارو بدون درخواست ازتو وفقط براساس ميل خودت و با ديدن بچه هايى كه با خوشحالى بازى مى كردن خودت به اين نتيجه رسيدى كه بهت اينجا خوش مي گذره.
مبنای همه کلاسهای مهد نیز بر اساس همین اصوله ایجاد شوق به یادگیری و احترام به تمایل وگرایش هوشی بچه .
وحالا نازنين من صبح زود مامانى رو از خواب بيدار مى كنى وكيفت رو بر مى دارى وپشت در منتظر ،تا برى مهد كودددددك!پيش نى نى ها !!!!دوتا دوست دارى اسم يكىشون على واون يكى ارمين.سه يار مهربان ،سه همبازى.
سارا جون ميگه كه تو خيلى باهوشى وخيلى زرنگ.همه غذاتو خودت مى خورى وان قدر قشنگ مى خورى كه ساراجون ومامانش (معاون كودكستان) از ديدن غذاخوردن تو كلى ذوق مى كنن !اين استقلالت منو كشته !!!!!سه بار درهفته شما سه جوجو رو مى برن سر كلاس سفال كه مربى اش يه اقاست وكلى گل بازى مى كنى .يه استخر پر از شن براى شن بازى و استخر بادى براى اب بازى و لگو و نقاشی وكلى بازى ديگه ....بعد ناهار هم چون ارمين مى خوابه تو هم ازش ياد گرفتى و سرتو مى ذارى رو بالش وميرى لالا.جالبه كه با ناهار سالاد كلم وكاهو واز اين چيزها بهتون ميدن وتو با اشتها همه رو مى خورى اونم به خاطر اینکه ارمین سبزیجاتش رو دوست داره وتو هم که دوست نداری از پسرها کم بیاری!!!!
پشت در مهدکودک!
روز دوم که مربی خواسته بود دمپایی هاتو هم ببری!
من اومدم!با دمپایی هام!در رو باز کنین!ساراجون پرسید:دمپاییهات تمیزن؟؟؟؟؟
دو هفته بعد!
هیچ کس نمی تونه بدون اجازه من بره سرسره!حتی ارمین!
شرمنده ارمین جون راه بسته است!
ارمین:ببین ثناجون اگه اجازه بدی من برم سرسر نصف خوراکی هامو میدم به تو!
باشه فقط همین یه بار!
ای دل غافل!این که رفت پس خوراکی های من چی شد؟
اینجا خونه منه!
به به چه هوای مطبوعی!
وحالا هر وقت میام دنبالت ببرمت خونه کلی باید تو حیاط تاب وسرسره بازی کنی وبا نی نی ها توپ بازی!اخر سر هم رضایت نمیدی بریم و با این قول که فردا دوباره میاییم پیش نی نی ها میریم خونه.
وای!در خونم کنده شد!ابروم جلوی مهمون رفت!
عکسهای داخل مهد رو ان شا الله تو پست های بعدی میذارم!